رادین جانرادین جان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
راستین جانراستین جان، تا این لحظه: 8 سال و 16 روز سن داره

رادین ، بزرگ مرد کوچک ما

رادین ، نه ماه گذشت !

رادین جان من دو روزه ک وارد ده ماهگی شده ، پسرگلی مامان کلی شیطونه و عاشق بازی با هر وسیله ای غیر از اسباب بازیاش ... الان عزیزم میتونه کامل بشینه ، دستش رو بگیره ب در و دیوار و مبل و میز و مامانو بابا و ... خلاصه هر چی که گرفتنی باشه و راحت بایسته . لحظه شماری میکنم برای دیدن اون وقتی که برای اولین بار خودش به تنهایی بتونه به راحتی بایسته و راه بره ، عزیزکم دوتا دندونای بالاشم زده بیرون و حسابی موقع شیر خوردن گاز میگیره .  نوش جونش باشه سوپ و سرلاک و تخم مرغ و شیر خشک غذای ثابت هر روزشه در کنار ناخونکهایی ک موقع غذا خوردن ما ، به غذا میزنه اما ماشالا اینقدر پرتحرکه و فعالیت داره اصلا تپل مپل نمیشه . برای ماهم مهم نیست تپلی بشه همین ک ب...
29 دی 1393

رادین مریض میشود

روز شنبه سوم آبان با حسین شما رو بردیم تا واکسن شش ماهگیتو بهت بزنیم ؛ طبق معمول همیشه بعد واکسن کمی تب کردی و تا فرداش خوب شدی ؛ روز دوشنبه هم بردیمت دکتر برای چکاپ شش ماهگی اما وقتی از دکتر برگشتیم شما مجدد تب کردی و تبت تا یک هفته ادامه داشت ، تا شب تاسوعا ! نمیدونی که به من و بابایی چی گذشت ، روزای مریضی شما روزای خیلی سخت و بدی برای ما بود ، الهی فدات بشم اینقدر گریه میکردی و بهانه گیر شده بودی که خدا میدونه ، دیگه از اون رادین آروم و ساکت مامان خبری نبود . ازمایش و دکتر و دوا ... ؛ اخر سر هم علت تب مشخص نشد !!! روز عاشورا خاله نرگس یواشکی صدام کرد تو اتاق و مروارید خشگلی ک داشت از لثه ات بیرون میومد رو بهم نشو داد . ما هم حدسمون به گما...
15 آبان 1393

فقط بخاطر تو ...

اقای گل با اجازه شما ؛ فقط بخاطر شما استعفا دادم رفت ، هر چند که موقعیت کاری و درامد خوبی هم داشتم اما گل وجود شما اجازه نداد که ادامه بدم و با آقای پدر تصمیم بر این شد که فعلا تا زمانی که احتیاج دائم به من داری ، همه چی تعطیل بشه و ما دربست در خدمت شما باشیم اینم عکس روز اخری که با حسین اومدین دنبال من ، همه همکارام عاشقت شده بودن پسرطلای مادر               ...
2 آبان 1393

نیم سالگی

دقیقاً شبی تولد نیم سالگیت ، شروع کردی به سینه خیز رفتن عزیزدل مامان ؛ من عاشقتم با تمام وجودم این عکس ها رو هم همون شب گرفتم ازت پسر باهوش خودم که وقتی بهت میگم میخوام ازت عکس بگیرم سریع برمیگردی و بهم میخندی و زل میزنی تو دوربین قربون نگاهت قشنگت عزیزتزینم           ...
27 مهر 1393

رادین و مامانِ کارمند

رادینِ مامان فقط خدا میدونه که تمام مدتی که سرکار هستم تمام قلب و روحم پیش تو هست ، هر روز حداقل ده بار عکسای قشنگتو تو گوشیم میبینم و دلم برات ضعف میره ، فعلا بهترین گزینه برای هممون همین کار کردن من بود! قول میدم بهت  نبودنام پیشتو جبران کنم       از ی چند روز قبل اینکه بیام سرکار شروع کردم بهت غذای کمکی دادم و خداروشکر مشکلی پیش نیومد و استقبال کردی ، پریروز هم که رفته بودیم خونه باباجون ی تیکه گوشت کباب کردیم و دادیم شما خوردی و کیف  کردی قربون شکل قشنگت بشم پنج شنبه ای از سرکار برگشتم خونه ، حسین خسته و کوفته از دست شما آقای گل ،  حسابی خسته اش کرده   بودی ، همون بعدازظهر برای اولین بار...
15 مهر 1393

رادینِ غرغرو

این روزا گل پسرم ماشالا خیلی هوشیار شده ، من و باباش رو حسابی میشناسه برای باباش کلی خنده میکنه . مامانی و بابایی و موری جان رو هم میشناسی و وقتی باهات حرف میزنن بهشون میخندی . کلی من و با خودت سرگرم کردی برای همین زیاد وقت نمیکنم که بیام اینجا و هر روز از کارای جدیدت برات بنویسم. دیگه تقریبا کامل یاد گرفتی که غلت بزنی ، ی چند روزی هم هست زبونتو در میاری بیرون و برای ما زبون درازی میکنی جدیدا غرغرو شدی ، همش میخوای بغل باشی ، مامان میگه بخاطر اینکه داری دندون در میاری برای همین بهانه گیر شدی ، اما کلا با همه سختی هاش این روزای با بودن تو برامون خیلی شیرین و لذت بخشه قندک خودم . ب شدت احساس میکنم که از چایی خوشت میاد فقط کافیه دست یکیمون ی ...
18 شهريور 1393

رادین و اولین مسافرت (2)

اینجا ی منطقه ای بود ب اسم سفیدآب ؛ ب اصطلاح منطقه ییلاقی بود ، خیلی طبیعت بکر و قشنگی داشت رادین و دایی مرتضی که عاشقشه رادین و باباش رادین و دایی و دریا تا رسیدیم لب آب افتاب غروب کرده برای همین دریا زیاد مشخص نیست روز سوم سفر مهمون خاله ارزو بودیم ی جای قشنگ دیگه ما رو بردن که هم جنگل داشت و هم ی رودخونه زیبا چون صبح زود اومدیم آقا گل اینجا هنوز خوابه پسرم از خواب بیداره شده و داره آواز میخونه تو راه برگشتن با خاله نرگس و فاطمه جون اینا همسفر شدیم که نرسیده به رشت ماشینشون خراب شد و چون نمی خواستیم رفیق نیمه راه بشیم با اونا موندیم تا ماشینشونو درست کنند ، برای همین مجبور شدیم بریم تو ...
2 شهريور 1393

رادین و اولین مسافرت

ببخشید که خیلی دیر میام و آپ میکنم مامان جان ؛ ماشالا شما همه وقته منو پر کردی ؛ الانم تو پذیرایی روبروی تلویریون خوابیدی و داری همینجوری ی سره غر میزنی که بیام و بغلت کنم .جونم برات بگه که برای تعطلات عید فطر قصد کردیم بریم شمال هم ی آب و هوایی عوض کنیم هم ی سر به خاله بزنیم ؛ ساعت 3/5 شب عید فطر از خونه اومدیم بیرون به امید اینکه تو ترافیک نمونیم ؛ اما چشمتون روز بد نبینه که سفر 6 ساعته شد 22 ساعت ؛ کلی تو راه بودیم دیگه اخراش هیچ کدوممون هیچ انرژی نداشتیم عوضش اون چند روزی که اونجا بودیم حسابی بهمون خوش گذشت و ترافیک و خستگی راه حسابی از تنمون بیرون اومد . اینجا بعد 6 ساعت تازه رسیدیم کرج ؛ بار خنکی میومد مامانی اصرار داشت ی چیزی سرت ک...
1 شهريور 1393