رادین جانرادین جان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
راستین جانراستین جان، تا این لحظه: 8 سال و 16 روز سن داره

رادین ، بزرگ مرد کوچک ما

روزهای خوب با هم بودن

باهات حرف میزنم ، غش میکنی از خنده ! دل منم برات غش میره آخه مادر جانا وقتی تلویزیون روشنه نسبت بهش عکس العمل نشون میدی و روتو برمیگردونی و شروع میکنی به نگاه کردن ؛ موقع شیر خوردن شیطونی میکنی ، ی مک میزنی روت بر میگردونی و اطرافو میبینی و همین طور این ماجرا ادامه داره تا خودت خسته بشی و شروع کنی ی دل سیر شیر خوردن و بعدشم که خوابیدن رد خور نداره. پسر گلم خیلی آرومه خدارو شکر ؛ اصلا اذیتم نمیکنی خشگل مامان ، چند وقت پیش همسایه پایینی حسین رو دیده بهش گفته این بچه شما چرا اصلا صدای گریه اش نمیاد !!!! حسین هم خندیده و چیزی نگفته ، بهش گفتم بهشون میگفتی که گلٍ ما فقط در حال خندیدنه ، مامان میگه نگو این حرفو به کسی ی وقت بچمو چشم می...
27 تير 1393

روزی که پسرم ؛ مرد شد

5 شنبه 5 تیر ماه مامان مهمونی داشت و ما هم اونجا بودیم از قبل با حسین قرار گذاشته بودیم که ببریمت ختنه ات کنیم ؛ ساعت حدودای 5 بود که بابایی اومد دنبالمون و با هم رفتیم بیمارستان الغدیر . فیش ها رو پرداخت کردیم و شما رو سپردیم به دکتر ؛از دمه در اتاق عمل فاصله گرفته بودم که اگه گریه کردی صدای گریه ات رو نشنوم ؛ حسابی اعصابم خرد بود و تحمل هیچ صدایی نداشتم ؛  ده دقیقه نگذشت که خانم پرستار رادین جیگرمو اورد به ما تحویل داد بر خلاف اونچه که بهم گفته بودن ، شما زیاد بی قراری نکردی و مثل همیشه اقا بودنتو به ما ثابت کردی ...  یک ساعت نشد که برگشتیم خونه ؛ مهمونا هنوز بودن ، همه دورتو گفته بودنو و قربون صدقت میرفتن ؛ فقط شب موقعی که میخوا...
14 تير 1393

واکسن دوماهگی

گل خشگلم روز سه شنبه واکسن دو ماهگیشو زد .  عزیزم بعد واکسن هم اروم بود فقط انگار باهامون قهر کرده بود و هر کدوممون باهاش حرف میزدیم فقط اخم تحویلمون میداد . شب یکم تب کرد که مامانی اومد پیشمون و شب هم به خوبی گذشت ؛ کلا زیاد بهمون سخت نگذشت   ...
31 خرداد 1393

رادین ِدلربا

رادین هر روز که میگذره بیشتر از روز قبل دوست دارم اصلا تا این حد عشق و دوست داشتنت رو نمیتونستم تصور کنم؛ الان تو اتاق داری از خودت صداهای عجیب غریب در میاری و حسین در حالی که داره لباساشو اماده میکنه برای فردا که میخواد بره سرکار قربون صدقت میره . من میدونم شیر میخوای جیگری پس میرم که بهت شیر بدم الهی قربون شکلت بشم . ...
26 خرداد 1393

وقتی برای اولین بار با هم به حمام رفتیم

رادین جونم پسر قشنگو ارومم ، هر روز که میگذره بیشتر عاشقت میشم ؛ خیلی دوست دارم پسرطلای خودم . امروز برای اولین بار با حسین تنهایی بردیمت حمام و تو مثل دفعه های قبل خیلی اروم بودی ؛البته اولین حمامتو وقتی دو روزت بود با عمه زری رفتی .  فکر کنم آب تنی رو دوست داری چون اصلا گریه نمیکنی وقتی تو حمامیم خیلی آرومی . مامانی رفته مکه و قرار از اونجا برات کلی سوغاتی های قشنگ بیاره ؛ هر سری که بهش  زنگ میزنیم اول و آخر حرفش فقط شمایی و ی جمله در میون میگه که رادین من حالش چطوره . خشگل مامان بعد از حمام امروز   ...
8 خرداد 1393

چهل روزگی

عزیزم یکشنبه چهلمین روز بود که از تولدت میگذشت ، طبق رسم و رسوم عمه زری اومد برای حمام بردنت . مامان مکه هست و ما خیلی تنهاییم ، به عمه سفارش کرده بود که بیاد و حمام ببرتت. همون یکشنبه عصر رفتیم قم خونه مادرجون و پدرجون . اونجا بخاطر به دنیا اومدن شما گوسفند کشتن و مهمونی دادن ؛ سه شنبه شب برگشتیم خونمون . *قبل رفتن خونه خودمون * *حیووونی * *این اقا پسر تپل مپل هم پسردایی حسین که هست که الان 3 ماهشه ؛ پسرملوس من در برابرش مثه ی جوجه کوچولو میمونه ؛ ایشالا جفتتون داماد بشید*   ...
6 خرداد 1393

خوش آمدی

امروز 25 روزه که تو با مایی عزیز دلم ، گل قشنگم  و خدا رو شکر میکنیم و خوشحالیم برای این با هم بودنمون . روزای اول خیلی سخت بود برای اینکه بتونیم خودمونو با شما انطباق بدیم اما الان دیگه ی خانواده سه نفره کامل هستیم و تقریبا با هم هماهنگ شدیم ؛ همه نظرشون این بود ک نی نی قشنگه ما خیلی نازو ملوسه ؛ خودمون هم که کلا دلمون ضعفه برات ؛ حسین عجیب عاشقته و من تو چشمای بابایی میبینم که جوون شده با دیدنت و مامانی با هر بار بغل کردنت کلی مست میشه و سرخوش از وجود نازنینت . مامانی ده روز اول به دنیا اومدنت پیشمون بود و بودنش کلی دلگرمی بود برامون و همه کارای خونه هم که به دوشش ! حسین هم مرخصی گرفته بود ی هفته و از پیشمون تکون نخورد . با اینکه یکم...
21 ارديبهشت 1393