رادین جانرادین جان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
راستین جانراستین جان، تا این لحظه: 8 سال و 16 روز سن داره

رادین ، بزرگ مرد کوچک ما

زندگی 36

و ما ، مادر و پسر رکود سرماخوردگی جفتی رو با هم میشکونیم و برای بار 5 سرما میخوریم ؛ سال نو هم اومد و ما سرشار بودیم از شادی بخاطر اینکه شما هم قراره به زوی بیایی ؛ تقریبا 12 روز دیگه ! حالا فردا قراره با حسین بریم دکتر که تاریخ دقیق زایمان رو مشخص کنه به احتمال زیاد میشه 27 فرورین همون تاریخی که دفعه قبل گفتن ؛ دلم میخواست روز تولدت با روز تولد حسین یکی میشد یعنی 23 فروردین اما دکتر قبول نکرد !!!   ...
15 فروردين 1393

زندگی 33

جوجه کوچولوی نازم ، آقا رادین عزیزم  فقط 39 روز دیگه مونده تا به دنیا بیایی  قدمهایت گلباران جانِ جانان  ...
19 اسفند 1392

زندگی 32

لم دادم به صندلی ، لباسمو زدم بالا و خیره شدم به شکمم هر تکونی که میخوری دلم قنج میره برات ؛ برای بار 4 توی این 6 ماه پاییز و زمستون سرما خوردم . ...
13 اسفند 1392

زندگی 31

جوجو نازه من حالا دیگه اسم داره ، البته دو سه هفته ای میشه که انتخابش کردیم البته من انتخاب کردم ، حسین تایید و تصویب کرد ؛ اخه مگه نمیدونی کلا نظر باباجون خیلی مهمه     رادین ، یعنی جوانمرد    آرزو میکنم روح بزرگی و جوانمردی هم تو وجودت با خودت بزرگ بشه مادرجانا ؛ تازه دیشب اسم خواهر جونتم انتخاب کردین ، اسمشو میزاریم سروین البته فکر کنم تا وقتی که خواهرجونیت به دنیا بیاد هزارتا اسم دیگه بیاد تو ذهنمون ، حالا فعلا شما گل پسر به دنیا بیایی و بزرگ بشی تا خواهر جونت خیلی راه هست . ...
11 اسفند 1392

زندگی 30

خیلی وقته چیزی ننوشتم ، نه اینکه خیلی سرم شلوغ باشها ، بیشترم فکر مشغوله ، مشغوله همه چی ، از سه شنبه تا چهارشنبه صبح تکون نخوردی ، کلی غصه خوردم آخر سر هم رفتم درمانگاه صدای قلبتو شنیدم تا آروم شدم ؛ از اون روز به بعد برای دل مامانتم که شده ی تکونی میخوری.کلا هفته پیش خونه بودیم و استراحت میکردیم مامانی هم کلی به جفتمون میرسید طبق معمول با غذاهای خوشمزه .استراحت هفته پیش جفتمونو تنبل کرده ، شنبه صبح میرفتم سرکار خودتو تو شکمم گوله کرده بودی قلقلیِ خوشمزه نمیتونستم راه برم تو خیابون کلی نازتو کشیدم تا برگشتی به حالت همیشگیت ، شبها هم دلم درد میگیره ؛ کلی تنبلیا برا خودت پسرجانا !!! *به مادر شدن و مسئولیت هاش فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه...
29 بهمن 1392

زندگی 26

نمیگذرن که این روزا ؛ هفته پیش خیلی مریض بودم ، سرما خورده بودم شدید ، تب و لرز ، تو هم اون وسط اینقد برا خودت قر دادی که نگو ؛ فکر کنم چون تبم بالا بود شمام گرمت شده بود برای همین هی وول میخوردی .  ی چیزی رو میخوام اعتراف کنم سر خرید وسیله هات خیلی اذیت شدیم ،  انگار همه با ما دشمن شده بودن ، کلی گرون گرون جنساشونو بهمون میفروختن ؛ مام که جو گیر !  کلا این روزای من و حسین دیدن داره ، میریم خرید بعد میاییم میبینیم وای چقدر سرمون کلاه رفته بعد باهام جرو بحث میکنیم و میندازیم گردن هم   هیچ کدومم کوتاه نمیاییم ! خوبه همشون ی روز خاطره میشه ،  پسری هنوز اسم نداری ، چیکار کنم خب ؟!   ...
1 بهمن 1392

زندگی 24

من دیگه قاطی کردم هفته چندم بارداری هستم ، الان دیگه بیشتر حواسم به لگد زدناته جوجو پسره نازم ، جدیدا خیلی بیشتر از قبل دلم برات ضعف میره ، اصلا چی میشد ما ادمام مثه مرغا میتونستیم 21 روزه شکل قشنگ جوجه هامونو ببینیم ؛ اخه دیگه نمیتونم صبر کنم ، دلم میخواد زودتر ببینمت ! همش قیافتو تو ذهنم تصور میکنم ؛ در مورد اینکه شبیه کی خواهی بود به حسین حرف میزنم ، اونم همش میگه « مرتضی » . دیشب مثله اینکه تو شکمم رفته بودی شهربازی ، کلی داشتی حال میکردی و ورجه وورجه دیروز عصر با مامانی رفتیم دکتر ، وای که نمیدونی مامانی چقدر ذوق دیدنتو دارن ؛همش قربون صدقه ات میره منم دعواش میکنم میگم نمیخوام قربونش بری ، میخوام که همتونو با هم داشته باشم...
19 دی 1392

زندگی 22

جوجه کوچولو دیگه داری کم کم بزرگ میشی و ما هم در تدارکیم برای اومدن شما به خونه  دیشب با مامانی و حسین رفتیم کلی لباسای خشگل برات خریدیم ، خیلی قشنگن . حسین خیلی خیلی خوشحاله و ذوق داره و من اینو از چشماش میفهمم ، هیچ وقت اینقدر اشتیاق برای خرید رفتن از خودش نشون نمیداد اما حالا که نوبت شما شده هر روز خودش پیشنهاد میده که بریم برای پسری خرید ! امشبم قراره بریم بازم کلی لباسای خوب و خشگل بخریم ،  هنوز نیومده به دنیا و ندیدتت اما کلی دوست داره ناقلا   حسودیم میشهااااااا ایشالا همیشه دلاتون به هم گرم باشه منم از شادی و خوشحالی شما گرمه گرم میشم جگرم  برای یادگاری هم شده عکساشو میزارم اینجا    اینقدر ...
8 دی 1392